انارماهی



احتمالا یک روزی که دیر نیست و دور میفهمی زندگی ارزشش را داشته. ارزش همه ی بالا و پایین و ضجه زدن ها و به زوووور به چیزی رسیدن ها و از دست دادن ها را.

گفتم از دست دادن. از دست دادنی در این عالَم نیست جز اینکه در ازایش چیزی ارزشمندتر به غنیمت برداری؛ که تجربه این غنی ترینِ غنایم خلقت، آنقدر در دفتر دنیا به کارت خواهد آمد که روزی به تمام بیم و اضطرابش نگاه کنی و لبخندی نثار تمام آنچه پشت سر گذاشته ای بکنی از سرِ رضایت و شاید هم شوق.

دخترم، جانِ دلمِ، تو ثمره ی زندگی من نخواهی بود چرا که دو جانیم با دو چشم و دو نگاه و دو قلب و چندین احساس مختلف و گاهی مختلط که اشتراکاتمان در درک شوری و ترشی و تلخی بسیار محدود است و اندک؛ پس بچرخ و دنیا را از چشم خودت ببین و جهان را با بال های خودت پرواز کن و خودت را جز از دریچه ی احساس خود نشناس.


بهار رسیده و من، نمی دانم چرا امسال بر عکسِ هر سالِ دیگری دوست دارم زندگی را آرام آرام طی کنم. کارها را به دستِ کاردان بسپارم و گاهی فقط به تماشا بنشینم و حظ ببرم از لحظه لحظه ی مادر بودنم.

اسم دخترم، قبل از اینکه اصلا وجود داشته باشد، در خیالاتم "حنانه" بود. برایش هزاران بار در رویا قصه ی ستونِ حنانه ی مسجد النبی را تعریف کرده بودم و از اینکه قرار است دخترم هم اسمِ ستونی باشد در جایی که خیلی از دقایقِ بودنم را در آرزویش گذرانده بودم و می گذرانم؛ کیف می کردم.

اما دستِ آخر، وقتی که بابا سیدش خواست برای گرفتنِ شناسنامه برود، دفعتاً تصمیم گرفتیم اسمِ دخترمان را "هدی" بگذاریم. روزهای اول صدا کردنش سختم بود، پیش می آمد که حنانه صدایش کنم، یا اصلا بگویمش "بچه"، بی هیچ پسوند و پیشوندِ دیگری. اما حالا که زندگیِ بعد از "هدی سادات" را نگاه می کنم، می بینم "هدی" چه انتخاب خوبی بود: "هدایت کننده ی به راهِ حق و حقیقت". و مگر حق و حقیقت جز آن است که احساس آرامش کنی؟


هدی مرا هدایت کرد واقعاً. قصد تعریف و تملق و پاشیدنِ هزار و یک حسِ مادری به در و دیوار اینجا را ندارم؛ زندگی ام بی اغراق بعد از هدی ذره ذره شکل گرفت. انگار تازه بعد از بیست و پنج سال بودن، متولد شدم و پا به دنیایی گذاشتم که می توانستم دوستش داشته باشم، با تغییراتش خودم را شکل دهم و خودم را جزء کوچک اما زیبایی از آن ببینم.



می گویدم تو باید بنویسی، و این را طوری می گوید که انگار بخواد حالی م کند آفریده شدم برای بیان کلمات. من اما سرِ عهدم با خودم هستم که کلمه هام را ارزان نفروشم. آسان نبود دل کندن از عنوان دهن پر کنِ نویسنده ی فلان جا و بهمان جا بودن. بس است اما، کلمه باید برای کسی و وقتی بیاید بیرون که گوش شنوایی داشته باشد. .


شاید علت همه ی سکوت های اخیرم همین هاست. هی می خواهم حرف بزنم، هی انگشت میکشم بین کانتکت های گوشی و دستِ آخر کلمه ها یا توی دفتر سر ریز میکنند یا توی یادداشت های همان گوشی. من اما ناراحت نیستم هیچ.


جایی خواندم که دادن اطلاعات به بچه ها باید خیلی کم و محدود و نکته ای باشد، از آن روز وقتی می پرسد این چیه مامان؟ به جای اینکه بگویم "این ماهِ کامل است مامان، ماهِ شبِ چهارده که در چهاردهمین روز از هر ماهِ قمری مثلِ صورتِ تو در آسمان می درخشد، وقتی که ماه این طوری ست، مامان‏عزیز در خانه اش ختم انعام دارد، ." می گویم: خودت چی فکر میکنی؟ و او بعد از چند روزی که در جواب این سوال سکوت کرد، بالاخره گفت: ماه.


مادری کردن را این روزها بیش از پیش در سکوت کردن پیدا می کنم.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ اطلاع رسانی حوزه علمیه مولود کعبه جاسک علم و سازه فرشگاه تمبر عرفان گرافیک کمال دادرسی کیفری اطفال و نوجوانان بزهکار کهف مرکز خدمات ساشین سرویس قهوه گانودرما درمان جواب سوالات درسهایی از قرآن Type Villager